بهترین سلامهای عاشقانه را در تمام یاسهای صد بهار عشق ضرب میکنم و به زیباترین بهانه دلتنگی، از جنس انتظار میآمیزم و نثار چشمهای روشنت میکنم. ای سپیده دم، ای طلوع منتظر! سلام من، سلام دل، سلام چشمهای مانده پشت در، سلام بیت بیت شعرهایم، سلام قطره قطره اشکهایم تقدیم تو باد...
هر زمان که پشت پلکهای خیس انتظار، دلم هوای تو را کرد و مثل عصر جمعهها گرفت، برای تو ای شکوه جمعهها، خطی از دلم روانه میکنم. مینگارم از ته دلم، دل نوشتهای به وسعت بهار تا میان قلبهایمان پلی شود و من برای چشم تو راز گریههای نیمه شب، چشم انتظاری غروب جمعهها، شِکوههای عاشقانه را با تمام بغضهای وانگشتهام درد دل کنم. از خودم، از هوای کوچههای بیعبور و ساکت دلم، چشمهای مانده پشت قابهای پنجره، از عبور جمعههای دلواپسی، از تمام لحظههای بی کسی، با زبان واژههای درد با تو شِکوه سر کنم.
مرا که میشناسی ای دل صبور حادثه، یک غریبه از میان پابرهنگان سرزمین خسته، خسته از جفایم، از کویر زخمی که در عطش عدل تو میسوزد، از هوایی که در آن دیری است باران نباریده است، جز زلال اشکهای کودکان، پشت یک وداع آتشین. مرا خوب میشناسی، به دعوت دل تو عاشقت شدم، مگر بدون اجازه ی تو میشود عاشق شد؟
مولای من! جمعهها از پی هم میآیند ولی تو نیامدی.
مولای من کجایی و شهر صفا کجاست؟ عجیب، پس کوچههای غربت دلگیر است.
ای گل نرگس! هر شب که در صفای محراب عشق به معراج میروی، دعا کن که از سفر برگردی و چشمان عاشقمان را به اشک شوق تر کنی. دعا کن که از سفر برگردی.
راستی مهربان من! نامهام را با کدامین نشانه و به کدامین نشانی روانه کنم و به دست کدامین قاصد بسپارم.
نمیدانم چرا گفتهاند که دل نوشتهی سبزم را به امواج آبها بسپارم؟ شاید تمام آبها و آبیها در جستجوی چشمه چشمان تواند و تو را خواهند یافت و نامهام را به قلب نازنین تو خواهند سپرد. پس من نامهام را به جاری اشکهایم میسپارم و روی قطرههایش مینویسم: برسد به دست یارم...